سلام...
اومدم بنویسم اما نمیدونم چی...
اما دلم گرفته...
مثل دل فصل خزون , که با اومدن زمستون گرفته...
مثل آخرین برگ روی درختا , که میفتن و ماها بی توجه بهشون , از روشون رد میشیم...
بدون اینکه فکر کنیم شاید حکایت خودمون , شبیه یکی از این برگا باشه...
منم اون برگ خزونی , که زیر پای رهگذر , له میشه...
به جرمِ...
واسه امروز بسه , چون حوصله هیچی ندارم...
تا پست بعدی , بدرود...